یک اتفاق سبز

به دنبال یک نوجوان هم سن و سال خودش میگشت. کسی که بتواند جواب سوالهایش را بدهد. شازده کوچولو میخواست بداند که چگونه میتواند بهار را به سرزمین خودش ببرد. در بازار شهر، چشمش به مغازه اسباببازیفروشی کوچکی افتاد که نوجوانی در آن مشغول خرید بود. هواپیمایش را بغل کرد و به سمت مغازه رفت. متوجه شد عروسکی که آن نوجوان دارد میخرد، ننهسرماست و با رفتن او بهار میآید. تا این را فهمید، تصمیم گرفت دخترک را دنبال کند.
رفت و رفت، تا به خانه دختر رسید و خودش را به پنجره اتاقش رساند. شازدهکوچولو تا از پنجره نگاهش را به دخترک داد، او را شیفتهی خود کرد. قدم جلو گذاشت و سوالاتش در مورد بهار را سریع و بدون مکث پرسید. دخترک نفسی عمیق کشید و گفت: «به گمونم ننهسرما جواب همه این سوالها رو میدونه…!» بعد، ننهسرمای خودش را در دستان کوچک شازدهکوچولو جای داد.
شازدهکوچولو وقتی ننهسرما را دید، دوباره سوالاتش را با اشتیاق فراوان پرسید. اما ننهسرما از بهار هیچ اطلاعی نداشت. او فقط از زمستان میدانست. آنقدری که میتوانست ساعتها حرف بزند ولی خسته نشود؛ اما شازدهکوچولو فقط به دنبال شنیدن آوای بهار بود. این شد که پرسانپرسان به یک اسم آشنا رسید. به نامِ عمونوروز. عمونوروزی که میتوانست شازده را به جواب سوالهایش برساند.
ولی پیدایش نمیکرد. همهجا را سر زد. از این مغازه به آن مغازه رفت. ننهسرما بود، اما عمونوروز نه! شازدهی ما، به این فکر افتاد که شاید باید برود و در متن کتابها عمونوروزش را پیدا کند. به کتابخانههای زیادی سر زد تا بالاخره توانست در بین صفحات یک کتاب ردی از عمو نوروز پیدا کند. در دنیای کتابها شیرجه زد و سیر و سفر کرد تا به عمونوروز رسید. عمو نوروز ردایی سبز به تن داشت؛ درست به سبزی آن بهاری که به دنبالش بود… .
ـ عمو… عمو نوروز؟
ـ شازدهکوچولو؟
ـ خودمم… خود خودم! من شازدهکوچولوام. به کمکت نیاز دارم عمو نوروز…
ـ ولی تو من رو از کجا پیدا کردی؟ تا قبل از بهار کسی نمیتونه من رو پیدا کنه.
ـ منم هیچجا پیدات نکردم. اما حدس زدم که شاید بتونم از راه دنیای کتابها باهات ارتباط بگیرم.
ـ تو خیلی باهوشی! چه کمکی میتونم بهت بکنم؟ چی باعث شده از سرزمین خودت و دنیای کتاب خودت بیای اینجا، تو سرزمین و رویاهای من؟
ـ من دنبال بهارم! میخوام بهار رو پیدا کنم؛ میخوام ببرمش به سرزمین خودم. ولی نمیدونم چهجوری…!
عمو نوروز لبخندی نخودی و دلنشین زد و گفت: «بهار رو میخوای ببری؟»
ـ آره. باید ببرمش!
ـ اما بهار رو که کسی نمیتونه جایی ببره! بهار وسیله نیست که بذاری توی چمدونت و ببریش! بهار یه اتفاقه. یه اتفاق باشکوه و سبز، یه نعمت، یه چیزی که وقتی مهمون جایی بشه کسی نمیتونه ببردش. تا اینکه تابستون از راه برسه و بهار خودش بره!
شازده نگاه غمگینی کرد. ناراحت و متعجب شده بود. با مِن و مِن گفت: «یعنی من… من نمیتونم بهار رو ببرم… واقعا نمیتونم؟»
ـ نه. بهار رو نمیتونی با خودت ببری شازدهی کوچک! بهار اهلی این سرزمین شده و فعلا از این سرزمین بیرون نمیره.
ـ ولی کاش بهار میتونست اهلی من و سرزمینم بشه. کاش میشد که صدای بهار توی سیارک من هم شنیده بشه! ای کاش…
ـ البته…شازده کوچولو با اشتیاق و ذوق فراوان دنباله حرف را گرفت: «فقط چی؟!»
ـ شـــاید یک راهی باشه!
ـ ولی چه راهی؟!
ـ درسته که تو نمیتونی بهار رو ببری، اما میتونی کاری بکنی که خودش مهمون سیارک تو بشه!
ـ واقعا؟! یعنی میشه؟ چهجوری باید اینکار رو بکنم؟
ـ تو پنج تا چیز لازم داری شازده. بذر، نهال، آب، خاک و نور! با اینها میتونی دعوتنامهی بهار رو توی سیارهات نقاشی کنی!
شازدهکوچولو آنقدر دستپاچه شد که بیخداحافظی از قامت سبز عمونوروز، سریع به خانه آن دختر برگشت. او یقین داشت که دوستش میتواند کمکش کند!
ـ سلام شازدهکوچولو! زود بگو چی شد؟ بهار رو آوردی؟
ـ سلام! هنوز نه! ولی قراره کمکم کنی که بهار بیاد به سیارکم! این کار رو میکنی؟
ـ معلومه که کمکت میکنم… فقط بگو چه کمکی؟
ـ باید برای من نهال و بذر بیاری! چون نور و خاک و آب توی سیارک خودم هم هست. ولی لطفا عجله کن تا بتونم قبل از طلوع خورشید دعوتنامه بهار رو نقاشی کنم!
دخترک به سرعت نور بذر و نهالها را به شازدهکوچولو رساند. شازده با دستان زیبایش دانهای در گلدان روی میز کاشت و گفت :«به زودی بهار مهمان اتاقت میشود. خدا نگهدار تو دختر بهار!» به سمت سیارک خود رفت. و از درون هواپیما روی تمام سیارکهای دور و نزدیک بذر پاشید تا بهار مهمان تمام کهکشان شود!
نویسندگان: فاطمه فتحعلی؛ نرگس اکبری