خانه ادبیات نوجوان
0 محصولات نمایش سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.

مگان مک‌دونالد، نویسنده‌ای که با لباس خواب سر کار می‌رود

امروز تولد خانم مگان مک‌دونالد است! کسی که خیلی‌هایمان با مشهورترین اثرش یعنی “جودی دمدمی” می‌شناسیمش. تقریبا کار سختی است که بین بچه‌های کتابخوان، کسی که جودی دمدمی نخوانده باشد پیدا کرد.
خانم مگان جو، به عنوان پنجمین دختر خانواده مک‌دونالد در پنسیلوانیا متولد شد. مدرک دانشگاهی‌اش را در رشته کتابداری گرفت و شغل‌های مختلفی مثل پارکبانی یا حتی کار در موزه را امتحان کرد. هرچند که از کودکی داستان می‌نوشت و اولین اثرش در ده سالگی، در روزنامه مدرسه‌اش چاپ شد.
او می‌گوید: من خوش‌شانسم که نویسنده هستم! چون می‌توانم در تصوراتم زندگی کنم (و با لباس‌خواب سر کار بروم!)
خانم مک‌دونالد نویسنده پرکاری است. او تا کنون بیش از شصت کتاب منتشر کرده و هنوز هم می‌نویسد.
به مناسبت روز تولد این نویسنده محبوب، چند نفر از اهالی خانه ادبیات دست به قلم شدند تا از ارتباطشان با جودی دمدمی بنویسند. مجموعه‌کتابی که به زبان‌های مختلف ترجمه شده و در خیلی کشورها -از جمله ایران- پرفروش و پرطرفدار است.

 

زهرا اله‌وردی ـ کلاس یازدهم

ما نوجوان های دهه هشتادی با مگان خانم خاطره زیاد داریم. یک نمونه اش خود من. من بچه ای بودم که همیشه رمان‌های بزرگ‌تر از سنش می‌خواند، شما حساب کنید من کلاس سومی که بودم کتاب خاک‌های نرم کوشک را جویده بودم. اوایل کلاس ششم هم داشتم سعی می‌کردم چیزی از منِ او بفهمم تا موقعی که یک دوست باحال پیدا کردم! دوستی که برای اولین بار کتاب های کاملا مناسب سنم را وارد زندگی‌ام کرد و اولینش جودی دمدمی بود. رمان نوجوان خوانی را با جودی شروع کردیم. ما همه کارمان را با هم انجام می‌دادیم، حتی جودی دمدمی خوانی‌مان را. جودی آنچنان در وجودمان شعف ایجاد کرد، که دیدیم نمی‌توانیم لحظه ای مثل او و دوستانش رفتار نکنیم. انجمن تشکیل دادیم، البته نه با قانون‌های چندش‌آور خود جودی این‌ها. یک مقدار شیک تر بودیم. به عنوان هنرمند جمع برای انجمن‌مان کارت درست کرده بودم و لوگو طراحی کرده بودم. الان دوستانم آن کارت‌ها را دارند و هنوز هم وقتی نگاهشان می‌کنیم تمام آن صحنه‌ها از جلوی چشممان رد می‌شود. تمام جلسه‌های مخفیانه درمحل‌های مخفی‌ای بود که هربار لو می‌رفت و تغییرشان می‌دادیم. حتی یک بار توی اتاق موسس مدرسه جلسه گذاشتیم، و فکر می‌کردیم که اوه مای گاد! چقدر مخفی و خفن شده‌ایم. ما مکانی آنچنان مخفی داشتیم که حتی خود جودی دمدمی این ها هم صدسال نمی‌توانستند خوابش را هم ببینند. دومین کاری که در جهت «خود جودی دمدمی سازی» مان کردیم این بود که شروع کردیم به نانسی درو خوانی و کارآگاه بازی و این‌ها. مکانی که آن سال مدرسه ما در آن بود، پر از سوراخ سنبه بود برای قایم شدن. و پر از معما! گروه پنج نفره ما بشدت جنایی فکر می‌کرد. حتی پیش بینی کردیم که احتمالا آن کلبه گوشه حیاط که از تویش بوی مزخرفی مدام در حال بلند شدن است و از زیرش جوی آب رد می شود، محل رد شدن جسدهای قتل‌های زنجیره ای بلوار الغدیر قم است لابد! هر روز بیشتر نانسی درو می‌خواندیم و بیشتر به همه چیز شک می‌کردیم. درست مثل جودی و در مورد ویژگی‌های ظاهری جودی، خود من یک نمونه جودی دمدمی بودم. از همان موقع برای خودم نام مستعار جودی را انتخاب کردم و هنوز هم در بعضی جاها به عنوان آی دی‌ام استفاده می‌کنم. مثل جودی شلخته و پر از آشفتگی و تفکر و کاغذ و مداد و آناتومی بودم (و هستم). یک‌جورهایی توی جودی بودن از دوستانم زده بودم جلو. هنوز هم هر از گاهی دلم می‌خواهد اتاقم را به رنگ بنفش تافی در بیاورم. اما متاسفانه موهبتی که جودی داشت را من نداشتم و ندارم: اتاق جدا! (امیدوارم برادرم این متن را نخواند.) نمی‌دانم الان چند جلد جودی دمدمی منتشر شده، اما یادم است که آن موقع ها تا جلد ۱۲ آمده بود. چقدر مسحور کننده بود کتابخانه دوستم، که همه جودی دمدمی‌ها را داشت! یادم است که منتظر بودیم جلد سیزدهمش هم بیاید، اما یکدفعه پرت شدیم توی دنیای سریع السیر راهنمایی و نوجوانی. انگار آن دوره «خود جودی دمدمی سازی» مثل اوج گرفتن سفینه فضایی در اتمسفر بود، و وقتی رفتیم راهنمایی، سفینه رفت به خلاء. تازه، مدرسه من و دوستم هم جدا شد. انگار مثل فیلم «جاذبه» توی فضا گم شدیم و جودی دمدمی را فراموش کردیم و لای ایکس و ایگرگ ها و مراعات نظیر و اصل پاسکال غرق شدیم ( البته بنده علاوه بر همه این ها توی دفتر نقاشی های عظیم ام و تنهایی ام هم غرق شدم). بخاطر همین است که نمی دانم تا جلد چندم جودی دمدمی منتشر شده. درست است که همه مان الان توی خلا هستیم، اما خانم مک دونالد با جودی خاطرات خیلی قشنگی برایمان ساخته، به طوری که هروقت توی خلا اکسیژن لباس‌های فضایی مان تمام شود می‌توانیم با یادآوری شان نفسی تازه کنیم و از اول به دنبال زمین بگردیم.

 

فاطمه فتحعلی ـ کلاس دهم

وارد کتابفروشی شدم. کتابفروشی بوی نم خاصی داشت و خیلی قدیمی بود! از آن قدیمی‌هایی که دلت نمی‌خواست در آن قدم بزنی؛ بوی کتاب‌های آموزشی و کتاب های تست کنکور می‌داد. آن مکانی نبود که بوی برگه‌های کاغذ تو را مدهوش کند! در ابتدای ورود فهمیدم که اینجا نمی‌توانم کتاب مناسبی برای هدیه دادن پیدا کنم. اما یک حس خیلی کوچک که گاهی اوقات باعث قدم زدن ما در مسیری می‌شود، مرا هم به سمت طبقه‌‌ی بالا کشاند!وارد طبقه بالا که شدم از بین کتاب‌های نوجوان کتابی نبود که نظرم را جلب کند. حس می‌کردم در دالان بی‌کتابی گیر افتاده‌ام و چقدر این حس وهم‌برانگیز بود؛ داشتم فکر می‌کردم که اگر همیشه در دالان بی‌کتابی گیر می‌افتادیم چقدر اوضاع وحشتناکی رقم می‌خورد. ناگهان خانم مگان مگ دونالد انگار از آن احساس ترس و لرزی که وجودم را فراگرفته بود نجاتم داد و دستم را به سمت کتاب جودی دمدمی هدایت کرد! در همان لحظات اول که دستم در هوا مانده بود تصمیم خود را گرفتم؛ دیگر صبر جایز نبود؛ کتاب جودی دمدمی انگار جادو کرده بود مرا! کتاب را برداشتم و حساب کردم تا برای کادو تولد در قلب اویی که متولد شده است بنشانم. به‌خاطر دارم که او به سبب هدیه گرفتن این کتاب برق شادی در چشمانش فوران کرده بود و من چقدر آن روز از خانم مگان مگ دونالد به خاطر اینکه نویسنده شده و جودی دمدمی را نوشته تشکر کردم با اینکه خودم هنوز آن را نخوانده بودم! نمی‌دانم یک سال است یا دوسال که از این اتفاق می‌گذرد؛ حساب روزها از دستم در رفته اما با اینکه خانم مگان مک‌دونالد ناجی من از دالان بی‌کتابی شد و برقی لبخند به چشمان تازه متولد شده هدیه کرد، من هنوز هم کتاب جودی دمدمی را نخوانده‌ام!این را هم بگویم که جودی دمدمی در ذهن من دختری دمدمی‌مزاج است با موهای فرفری که گاهی ممکن است یک جایی را با بمب‌های دمدمی‌اش بترکاند. اما این تصور هم باعث نشده از جا برخیزم و کتاب نویسنده‌ی نجات‌دهنده را در دست بگیرم و آن را بخوانم!

 

ریحانه عارف‌نژاد ـ دانشجوی ترم چهارم ادبیات

جملات و شعرهایی که توی کتاب آمده را حفظم. آنقدر خوانده‌امش که حفظ شده‌ام. تازه نمی‌دانم این کتاب دقیقا چه دارد که هرچند دفعه هم بخوانم، ازش خسته نمی‌شوم هیچ، مثل بار اولی که ورقش می‌زدم شادم می‌کند. دارم از جودی دمدمی و تعطیلات خوش کریسمس حرف می‌زنم. یکی از کتاب‌های مجموعه جودی دمدمی. کتابی که تا سال‌ها هروقت هوا سرد و ابری می‌شد سراغش می‌رفتم (بین خودمان بماند، هنوز هم جان می‌دهد برای حال و هوای زمستانی!) و مثل استینک، پشت پنجره به آسمان خیره می‌شدم و دعا می‌کردم برف ببارد. حتی اگر خواهر بزرگم می‌گفت که در شهر ما، این غیر ممکن است! یادم نیست اولین بار کی و از کجا با جودی آشنا شدم. فقط می‌دانم که از بین همه کتاب‌هایی که خوانده‌ام، جودی یکی از متفاوت‌ترین‌ها و دوست‌داشتنی‌ترین‌هاست. آنقدر که وقتی کلاس پنجم بودم، حتی برای چند روز هم به که حتی برای چند روز هم به صمیمی‌ترین دوستم امانت ندادمش. یادم هست که چقدر اصرار می‌کرد، ولی من جودی را محکم پیش خودم نگه داشتم تا مجموعه‌ام حتی موقتا هم ناقص نشود.هربار جلد جدیدی از جودی دمدمی می‌گرفتم، یک‌نفس از اول تا آخرش را می‌خواندم. طاقتم نمی‌آمد که جودی خوانده نشده داشته باشم. تازه همین چندوقت پیش هم چندتا از جلدهای جدیدش را برای خودم سفارش دادم. وقتی رسیدند، درست مثل وقتی که خودم هم‌سن جودی بودم، از خواندن‌شان لذت بردم.جودی دمدمی برای من زنده و واقعی است. انگار می‌توانم همین الان بروم خانه‌شان یا در کلاس آقای تاد پیدایش کنم. همراه جودی و راکی و فرانک بستنی و پیتزا بخورم و قطعه جدیدی به کلکسیون میز پیتزا اضافه کنم.

 

+ راستی! شما هم می‌توانید نوشته‌ای درباره خاطرات و ارتباط‌تان با کتاب جودی دمدمی را برای ما بفرستید تا به این مجموعه اضافه‌اش کنیم.

0
دیدگاه‌های نوشته

*
*