چهار روز در صف برای تماشای جنگ ستارگان

«اگر قلب اِلِنا میشکست، از تویش جنگ ستارگان میریخت بیرون» وقتی این جمله را خواندم قلبم لرزید. به نظرم تشبیه دقیقی برای هواداری بود. خصوصاً هواداریهای دوآتشه، مثل اِلِنای داستان که تصمیم میگیرد برای دیدن فیلم جدید جنگ ستارگان، چهار روز در صف سینما بایستد. «اِلِنا یادش نمیآمد اولین بار کِی فیلم جنگ ستارگان را دیده بود، درست همانطور که یادش نمیآمد اولین بار کِی پدر و مادرش را دیده. انگار جنگ ستارگان از همان اول بود. همینطور که بزرگتر میشد، فیلمها کمکم توش وجودش تهنشین شدند. انگار از چیزی که النا تواناییِ از حفظ تعریفکردنشان را داشت، تبدیل شدهبودند به چیزی که میتوانست حسشان کند. النا آنها را مال خودش کردهبود و همین روند توی زندگیاش ادامه داشت و هر جور که خودش تغییر میکرد و بزرگتر میشد، جنگ ستارگان هم به شکل جدیدی همراهش میآمد.»
کتاب «4 روز در صف برای تماشای جنگ ستارگان» داستان کوتاه و جمع و جوری است از دختری که جنگ ستارگان بخشی از وجودش شده و حالا میخواهد چیزی که پیش از این در عکسها و فیلمهای قدیمی دیدهاست را تجربه کند. اِلِنا دوست دارد مثل هواداریهای قدیمی در صف انتظار برای تماشای فیلم بایستد و با کسانی که مثل خودش به جنگ ستارگان علاقه دارند صحبت کند، لباسهایی شبیه شخصیتهای جنگ ستارگان بپوشد و همۀ کارهایی را انجام بدهد که هوادارهای واقعی انجام میدهند.
پیش از خواندن این کتاب در اینستاگرام دختری را دیدم که برای دیدن خواننده محبوبش به کشور دیگری رفتهبود، پنج ساعت در فرودگاه منتظر ایستادهبود تا بتواند یک لحظه رد شدنش را تماشا کند. خودش نوشتهبود که این همه انتظار فقط برای پنج ثانیه بود. از آن عجیبتر که خبر حضور خواننده در فرودگاه قطعی نبود. یعنی ممکن بود آن همه رنج و انتظار نتیجهای هم نداشتهباشد. از خودم پرسیدم واقعاً میارزد؟ یعنی بعد از اینکه خواننده رد میشود و میرود یا وقتی که بعد از چهار روز انتظار در صف فیلم جنگ ستارگان را میبینی از خودت نمیپرسی «خب که چی؟»
ولی این کتابِ خیلی کوتاه و جمع و جور جوابی برای همین سؤال ذهنیام بود. اِلِنا انتظار دارد که جمعیت خیلی زیادی در صف ایستادهباشند ولی فقط خودش و دو نفر دیگر آنجا هستند. بقیه بلیت فیلم را اینترنتی خریدند و جایشان محفوظ است و نیازی نیست که مثل قدیم در صف بایستند، اِلِنا هم بلیتش را خریدهاست اما اعتقاد دارد در صف ایستادن بخشی از هوادار بودنش است. حتی اگر آن صف سه نفر باشد. اِلِنا و دو نفر دیگر چهار روز مقابل در سینما منتظر میایستند و حتی همانجا توی کیسه خواب میخوابند، ساعتهای آخر هوادارهای دیگر هم پیدایشان میشود و بالاخره صحنهای که النا انتظار داشته شکل میگیرد اما او و دو نفر دیگر آن قدر خستهاند که فکر میکنند شاید اصلاً نتوانند فیلم را ببینند.
به نظرم نویسنده میخواست در داستان همین مفهوم را به خواننده منتقل کند. اینکه جنگ ستارگان اهمیتی ندارد، حتی دیدن فیلم هم اهمیتی ندارد. آنچه جنگ ستارگان را برای اِلِنا مهم میکند ارتباط این فیلم با پدرش است، او مدتهاست پدرش را ندیده و جنگ ستارگان رشتۀ نامرئی اتصال آنهاست. از طرفی جنگ ستارگان بهانهای میشود که النا یکی از همکلاسیهایی که تابحال به او هیچ توجهی نداشته را بهتر بشناسد.
وقتی کتاب را تمام میکنم یادم میافتد که خودم هم یک بار تجربۀ ایستادن در چنین صفی را داشتهام. وقتی کتاب «هری پاتر و فرزند نفرین شده» منتشر شد. با چند نفر از دوستانم در صف خریدنش ایستادیم. سنم آن قدر نبود که صفِ خرید جلدهای اصلی را دیدهباشم ولی من هم دلم میخواست که یک بار ایستادن در صف را تجربه کنم. حقیقتش را بخواهید «هری پاتر و فرزند نفرینشده» کتاب خوبی نبود ولی چیزی که مهم بود این بود که با دوستانم یک روز خوب را تجربه کردم. توی صف کتابفروشی ایستادم و عکس انداختم و تا مدتها بعد تعریفش کردم.
پایان کتاب «4 روز در صف جنگ ستارگان» هم تقریباً چنین چیزی را منتقل میکند (که اینجا نمیگویم که اگر قصد خواندن کتاب را دارید برایتان لو نرود.) اعتقاد دارم که ایدۀ داستان به قدری خوب بود که میتوانست به جای یک داستان 61 صفحهای یک رمان مفصل باشد اما همین 61 صفحه برای کسانی که بالاخره یک روزی هواداری را تجربه کردهاند ماجرای جذابی دارد.
گاهی توی کلاس به بچهها میگویم از تجربۀ هواداری بنویسند. نمیدانم این یادداشتها ذاتاً جذاباند یا برای من خیلی فوقالعاده جلوه میکنند اما هر بار یکی مقابل تخته کلاس میآید و یادداشتش را میخواند احساس میکنم بخشی از گرههای مغز خودم باز شدهاست. انگار حقیقتی که تمام عمر درگیرش بودم را تازه به درستی درک کردم. شاید به همین خاطر است که بعد از خواندن این کتاب به ذهنم میرسد که کاش کتابهای بیشتری در مورد هواداری داشتیم.
نویسنده:
مریم رحیمیپور